رمان جدید پنجشنبه به صورت آنلاین | فصل 5


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به مرکز انواع عکس نوشته های عاشقانه و دلتنگی و ... خوش آمدید

آمار مطالب

:: کل مطالب : 525
:: کل نظرات : 0

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 5

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 93
:: باردید دیروز : 195
:: بازدید هفته : 299
:: بازدید ماه : 288
:: بازدید سال : 10884
:: بازدید کلی : 119094

RSS

Powered By
loxblog.Com

بزرگ ترین وبلاگ تفریحی

رمان جدید پنجشنبه به صورت آنلاین | فصل 5
پنج شنبه 16 مهر 1394 ساعت 17:6 | بازدید : 532 | نوشته ‌شده به دست پسر آذری | ( نظرات )

میگه اینه سرگرد مملکت ؟ با اخم برگشت سمتمو گفت -مگه من چمه ؟ دستمو به نشونه ي تسلیم بالا آوردم و گفتم -هیچی به خدا ، شما تاج سري بهراد زد به پشتم و گفت -بس کن دایان ، باز رفتی تو فاز مسخره بازي -چیه بده بهراد جوون صورتشو جمع کرد و گفت -بس کن دایان ، حالم بهم خورد -چشم بهراد جونی همین که اینو گفتم دو پا داشتم دو پاي دیگه قرض کردم و فرار کردم ،چون میموندم جون سالم تو بدنم نمیموند ! با ماشینی که از مرکز گرفته بودیم با یکی از ستوانا تو خیابوناي شهرك غرب چرخ میزدیم بلکه ردي ازشون پیدا کنیم، میدونستم این جوري به چیزي نمیرسیدیدم ، کلافه بودم ،نگران سپیده بودم ، نمیخواستم بلایی سرکسی بیاد که هیچ تقصیري تو این ماجرا نداشت ، یعنی از وقتی که متوجه شده بودم که هیچ تقصیري نداشته بیشتر نگرانش بودم ، تو این مدت همیشه فکر میکردم که مقصره وچیزي یادش نمیاد اما حالا... اینقدر فکر کرده بودم مغزم کار نمیکرد ، جلو یه مغازه ستوان نگه داشت ، برگشتم و نگاهی بهش انداختم -میرم یه آبمیوه بگیرم ١٢١ سري تکون دادم و رفت،منم به مسیر رفتنش نگاه می کردم ، که چشمم به دوربینی بیرون مغازه افتاد ، بهش که خوب نگاه کردم مطمئن شئم که دوریبنه ، از ماشین پیاده شدم و داخل مغازه رفتم ، سروان داشت آبمیوه اي رو انتخاب میکرد ،کارتمو از جیبم بیرون آوردم و رویه روي مغازه دار گرفتم -سروان رحیمی از دایره ي مبارزه با مواد مخدر چشماش عین نعلبکی بزرگ شده بود ، کارتمو تو جیبم گذاشتم و گفتم -مخوام فیلم دوربین بیرون مغازه تونو ببینم هنوز تو هنگ بود -منتظرم بالاخره از بهت بیرون اومد و گفت -چشم بفرمایید رفتم پشت پیشخون و فایل فیلمارو آورد برام ، رو به ستوان گفتم -فلش داري ؟ -آره تو ماشین -برو بیار رفت و رو به مغازه دار گفتم -پوشه فیلما یه روزه ست ؟ -نه یه ساعت به یه ساعت از دیشب ساعت 11 تا الان که حدود 6 بعدظهر بود و انتخاب کردم ،تو همین حین ستوان فلشو اورد و همه رو ریختم رو فلش -ممنون فقط چیزي در این مورد به کسی نگین ،چون میایم سراغ شما سري تکون دادو از مغازه بیرون رفتیم. داخل ماشین که شدم لپ تابمو از صندلی عقب ماشین برداشتم و در حالی که روشنش میکردم رو به ستوان گفتم -برو تو یه کوچه ي خلوت فلشو وصل کردم و منتظر شدم ، از 12 سب شروع کردم و شروع کردم به دیدنشون -از کجا مطمئنید که از جلوي مغازه رد شدن ؟ ١٢٢ -مطمئن نیستم -پس چرا فیلمو برداشتین ؟ فیلمو نگه داشتمو گفتم -به نظرم میاد این خیابون شلوغ جاي بهتري براي قایم شدن یه خلافکار ،سوال دیگه اي نداري ؟ سرشو تکون داد و من تک به تک فیلکارو دیدم ، داشتم ناامید میشدم، همه ي پوشه هارو دیده بودم ، تموم شد ، بازم سر خط اعصابم داغون بود ، خواستم فلشو دربیارم که پوشه اي که مربوط به ساعت 11 بود توجه مو جلب کرد ، یادم نمی اومد که دیده باشمش ، بازش کردم ، وسطاي فیلم بود که یه دختري رو دیدم که از جلو مغازه رد شد ، لباس کاملا سیاهی پوشیده بود و شبیه سپیده بود البته صورتش کاملا معلوم نبود ، برنامه ي زوم ویدیو رو باز کردم و فیلم و باز کردم و صورتشو جلو اوردم و واضحش کردم.لبخندیرو لبم نقش بست خودش بود اما این سپیده نبود ، نهال بود.حلا تقریبا میدونستم که تو این خیابون -برگرد به همون مغازه به مغازه که رسیدیدم پیاده شدمو داخل رفتم ،مغازه دار با دیدنم رنگش عوض شد -به خدا من به کسی چیزي نگفتم -چند تا سوال دارم ازتون ، دیگه کاري ندارم سرشو تکون داد،عکس سپیده رو داشتم بهش نشون دادم -میشناسیش ؟ ازم گرفت و با دقت بهش خیره موند -فکر کنم دو ، سه باري از اینجا خرید کرده -خب ، میدونی خونه ش کجاست / سرشو تکون داد عکسو ازش گرفتم و گفتم -مشاور املاك این خیابون کجاست ؟ -دو تا کوچه پایین تر -باشه ممنون از همکاریتون ١٢٣ از مغازه بیرون رفتم و با ستوان به سمت مشاوراملاك رفتیم ، داخل رفتم و عکس سپیده رو بهشون نشون دادم ، مسئولش نمیشناخت ، تو همون لحظه شاگردش اومد داخل و رو به اون گفت که میشناستش یا نه که اون نگاهی انداخت و گفت آره می شناسه -خب مارو ببر به خونه ش نگاهی بهم انداخت و گفت -جنابعالی اعصاب این الف بچه رو نداشتم ، کارتمو بیرون اوردم و گفتم -سروان رحیمی ا ز دایره ي مبارزه با مواد مخدر ، حالا میاي یا به جرم اختلال تو کار پلیس بندازمت زندون ؟ تترسید و با تته پت گفت -ب..با..باشه ، من چه میدونستم ، می برمتون -خوبه با اون شاگرد به سمت خونه اي که سپیده اونجا بود رفتیم ،جلو خونه نگه داشت که گفتم -این خونه ست ؟ -بله ، طبقه چهارم ،واحد هفتم -خوبه ، رو به ستوان گفتم همین جا بمون -ما میتونیم بریم ؟ -نه از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت خونه و کلیدي رو که از مشاور املاکی گرفته بودم و تو قفل انداختمو در وباز کردم. قفل بودم رو دختري که روبه روم بود ، دختري که بی نایت شبیه من بود، یعنی هر کی میدید میگفت خود منم ، نمیدونستم این کیه ؟ چرا اینقدر شبیه منه ؟ و چرا منو آورده اینجا ؟ همینطور خیره بهش بودم که اونم از نگاه کردم ازم دشت کشید و گفت -آنالیزت تموم شد ؟ چیزي نگفتم یعنی چیزي نداشتم که بگم -میدونم الان گیج میزنی ، یعنی بایدم گیج بزنی ١٢٤ و لبخندي زد و از جاش بلند شد و در حالی که سمت آشپزخونه میرفت گفت -بیا یه چیزي بخوریم من که دارم از گشنگی میمیرم اولش نشستم وهنوزم تو بهت چهره ش بودم اما وقتی اسممو با صداي بلند گفت سریع ازجام پریدم و رفتم تو آشپزخونه ،رو صندلی نشستم و اونم پیتزایی رو که از یخچال بیرون آورده بود گذاشت تو ماکرویو تا گرم شه و نشست رو به روم -به نظرت آدم پیتزاي دو روز پیشو بخوره میمیره ؟ به جاي جواب دادن به سوالش گفتم -تو کی هستی؟ خندید ، بلند ، خیلی بلند -من آدم فضاییم معلوم نیست ؟ اوخ ببخشید دممو قایم کردم وباز خندید -من جدي پرسیدم ساکت شد و خیره تو چشام گفت -اولین بار که دیدمت میدونی چی گفتم ؟ سرمو تکون دادم و اون به صندلی تکیه داد و گفت -گفتم اي ول یکی عین خودم ساکت شد و بعدش گفت -اما بعدش فهمیدم تو اصلا عین من نیستی ، یعنی می دونی اخلاقت ، کارات ، رفتارت ، یعنی تو فقط قیافه ت شبیه منه که اونم باد ارثی باشه دیگه -یعنی..یعنی منو تو خواهریم ؟ پوزخندي زد و گفت -متاسفانه گیج شده بودم ، یعنی چی که خواهریم ؟ خب این همه شباهتا فقط یه علت داره که اونم همینه -امکان نداره ،من خودم خانواده دارم ، پدرو مادر و خواهر ،چه طور میشه ؟ صداي مایکروویرو بلند شد و رفت پیتزا رو برداشت و گفت ١٢٥ -فعلا غذاتو بخور تکه اي از پیتزا رو برداشتم و به زور خودمش اما تا آخر غذا به این دختر نگاه می کردم ، غذاش که تموم شد دور لبشو پاك کرد و گفت -هوم ؟ چته ؟ -اسمت چیه ؟ -نهال -واقعا خواهریم ؟ سرشو تکون داد و گفت -آره بابا بلند شد و رفت تا دستاشو بشوره ،بلند شدم و کنارش رفتم و گفتم -اما چطور؟ برام بگو نفس عمیقی کشید و پوفی کرد و گفت -خیلی سیریشی سپیده و رفت سمت پذیرایی ،دنبالش رفتم و کنرش رو مبل جا گرفتم -اما میخوام بدونم نگاهی بهم کرد و گفت -من و تو خواهریم، روز تولدمون پدرو مادر عزیزمون که تا الانم نمیدونم کدوم گوري تشریف دارن مار میذارن سر راه ، از شانس گندمون یا حالا نمیدونم خوبمون ، یه معتاد پیدامون میکنه و مارومیفروشه اما به دو نفر متفاوت ساکت شد و من خیره بودم بهش تا ادامه شو بگه -تو رو به پدر ومادر عزیزت و منو به یاشار ساکت شد ، یعنی ما.. من هنوزم گیج بودم -حالا جوابتو گرفتی ؟ سرمو تکون دادم و گفتم -پس چرا منو آوردي اینجا ؟ ١٢٦ -اینش به تو مربوط نیست -پس به کی مروطه ؟ نگام کرد اما حرفی نزد رو کاناپه کناري دراز کشید و فت -من خوابم میاد خواهشا زیاد وز وز نکن و چشاشو بست و من دوباره خیره بهش شدم ، نهال کاملا شبیه من بود اما خب موهاشو قهوه اي کرده بود برعکس موهاي من و دقت که کرده بودم یه خال روي چونه ش داشت که من نداشتم ، ازنگاه کردن بهش دست کشیدم و رفتم به خاطرات گذشته ، هیچ چیزي یادم نمی اومد که نشون بده من بچه ي مامان بابا نیستم ، اصلا نمیدونستم این حرفارو باید باور کنم یا نه ؟ گیج بودم خیلی ، اونقدر فکر کردم که نفهمیدم کی خوابم برد بیدار که شدم یه کم دور وبرمو نگاه کردم .نهال خونه نبود ، اینو از کاغذي که روي یخچال زده بود فهمیدم.صبحونه مو که خوردم ، رفتم جلو تلویزیون و کانالا رو بالا پایین کردم. همه ي حرفاي نهال و کنار هم گذاشتم و آخرش به این سوال رسیدم ، چرا باید خودشو بهم نشون بده ؟ تو این فکرا بودم که در خونه باز شد و نهال با چند تا کیسه ي خرید داخل خونه شد . -بیا کمک تکون نخوردم که دوباره گفت -خداروشکر کر شدي ؟ بیا ایناروبگیر مردم رفتم سمتشو چند تا از کیسه ها رو گرفتم و بردم رو اپن گذاشتم ، خودشم بقیه رو کنار کیسه هایی که من رو اپن گذاشته بودم گذاشت. -غذا بلدي درست کنی ؟ -هی یه کم -تو که بدتر از منی خندید و شالو از سرش برداشت و پرت کرد و شروع کرد به باز کردن دکمه هاي مانتو شو باز کردن -الان یه املت درست می کنم -از هیچی بهتره ١٢٧ املت که امده شد با نهال ناهار خوردیم . ظرفارو شستم که بعدش صدام کرد ، رفتم پیشش و کنارش رو مبل نشستم. -بیا چند دست لباس سمتم گرفت و گفت -اینا رو بگیر باید اینارو بپوشی -براي چی ؟ تکیه داد به مبل و گفت -واس اینکه کسی نشناستت یه کم ب مانتوهاي عجق وجقی که بهم داده بود نگاه کردم و گفتم -مگه قراره جایی بریم ؟ یه تاي ابروشو بالا داد و گفت -فضولی موقوف سپیده بعدم رفت تو اتاق ، از زیر زبون نهال هیجی نیشد بیرون کشید ، پووف چه گیري افتتادیما ، حالا من این لباسارو چه جوري بپوشم ؟ سري تکون دادم و به رو به روم خیره شدم و با خودم فکر کردم که آخر این بازي چی قراره بشه ؟ کمی بعد نهال از اتاق بیرون اومد و دو تا بلیط تو دستش بود و سمتم گرفت و گفت -بذار تو کیفی که بهت دادم -بلیط براي چیه ؟ نگاهی بهم انداخت اما چیزي نگفت نگاهی به بلیطا انداختم ، براي کیش بودن ، همین امشب -چرا قراره کیش بریم ؟ در حال سوهان کشیدن ناخوناش بود و حرفی نزد. میدونستم نخواد حرف بزنه نمیزنه ، تو این چند ساعت متوجه شدم ، پس منتظر موندم تا خودش به حرف بیاد. کلید و انداختم تو قفل و در با صداي تیکی باز شد .اسلحه رو جلو گرفتم و داخل رفتم .خونه ساکت بود .سمت اتاقا رفتم و همه رو گشتم نبودن ، رفته بودن ، سریع گوشیمو از جیبم بیرون آوردم و زنگ زدم به شاهو ١٢٨ -بله ؟ -شاهو رفتن -کجا ؟ -نمیدونم ،اومدم خونه نبودن ، پروازارو چک کن ، فقط سریع گوشیو قطع کردم و کی دیگه تو خونه رو گشتم تا سر نخی پیدا کنم اما هیچی پیدا نشد توماشین نشستم و به ستوان گفتم که سمت مرکز بره ، فکرم مشغول بود ، کجا رفتی سپیده ؟! از ماشین که پیاده شدم مستقیم سمت اتاق شاهو رفتم که بین راه دیدمش -باید بریم مهرآباد با خوشحالی گفتم -پیدا کردنشون ؟ سري تکون داد و گفت -به همین زودیکه نمیشه اما تا یه چیزایی پیدا کنن میتونیم بریم خودمون ببینیم همراه شاهو به سمت مهرآباد رفتیم ،دلم شور میزد ، نمیدونستم قراره چه اتفاقی بیوفته، فقط دعا می کردم بلایی سر سپیده نیاد چون بی تقصیرترین فرد توي این ماجرا بود . به فرودگاه که رسیدیم ، یه فردي سمتون اومد و اول با شاهو دست داد -سلام سرگرد -سلام سرگرد فتاح و ایشونم سروان رحیمی هستن باهاش دست دادم و همراش رفتیم -این دو خانم کاملا شبیه هم هستن ؟ شاهو سرشو تکون داد و گفت -دقیقا اما مطمئنم که اگه بخوان با پرواز به جایی برن تغییر چهره بدن دوباره فتاح گفت -یعنی محل احتمالی که میخوان برنن نمیدونین ؟ شاهو سرشو تکون داد ، اینجوري فایده نداشت ، نگاهی به ساعتم انداختم ، حدود 8 شب بود . رو به فتاح گفتم -امشب چه پروازایی دارین ؟ ١٢٩ -همراهم بیاین باهاش به سمت اطلاعات پرواز رفتم و داخل شدیم ، لیست پروازاي امشب و بیرون آورد -پروازایی که امشب هست براي مشهد، تبریز، اصفهان، کیش، شیراز،همدان،بوشهر،قشم و یکی هم براي یزد تو فکر رفتم ، اگه کسی بخواد بره از تهران اونم یه خلافکار کجارو انتخاب می کنه ؟ -چه ساعتایی هستن این پروازا ؟ شاهو بود که از فتاح سوال پرسید فتاح هم نگاهی به برگه ي توي دستش اندااخت و گفت -شیراز و یزد و کیش ساعت 8 ،تبریز و مشهد 9، اصفهان 10 و بوشهر 11 و همدان و قشم 12 ، اینا پروازاي تا 12 ما هستن رو به فتاح گفتم -پرواز 8 رفته نه ؟ نگاهی به ساعتش انداخت و بعد رو به مسئول اطلاعات این سوالو پرسید که اونم نگاهی به لیست انداخت و گفت -حدود دو دقیقه پیش از باند بلند شده لیست مسافراي امشبو میخوام اگه میشه پرواز 8 و 9 شب زودتر لیستشو بدین شاهو رو بهم گفت -از رو اسم میخواي تشخیص بدي ؟ -نه نگاهی بهم انداخت اما چیزي نگفت ، کلا زیاد بهم اعتماد داشت و منم سعی میکردم ناامیدش نکنم نگاهی به اسم مسافرایی که رو به روم بودن انداختم ، خوبیش این بود اونایی که با هم بلیط گرفته بودن و جدا کرده بود ، شیراز و گشتم فقط چهار نفر مشکوك موندن ، تو یزد دونفر و تو کیش 6 نفر ، حالا باید اطلاعاتشونو می دیدم ، اطلاعات و براي ستوان فرستادم و خواستم که سریع اطلاعاتشونو برام پیدا کنه ، حدود ساعت 9:30 ستوان زنگ زد و اطلاعات هر 12 نفرو فرستاد ،و نکته جالب اینجا بود که دو نفر توشون کاملا مشخص بود که همونایی هستن که ما میخوایم ، یکیشون دو روز پیش مرده بود و یکی دیگه اصلا تو ایران نبود. پس همین دو نفر بودن و پروازشون براي کیش بود و متاسفانه رفته بودن ١٣٠ با شاهو برگشتیم مرکز -حالا میخواي چیکار کنی ؟ -باید یکیو بفرستم کیش -من میرم -نمیشه با تعجب گفتم -چرا ؟ -تو تازه از یه ماموریت اومدي و -شاهو ، این پرونده از اولشم براي من بود -اما این یکی یه پرونده ي جداست سریع گفتم -اما به پرونده ي قبلی ربط داره ، اصلا شاید بتونیم همایون و اس اچ 1 وتینا رو پیدا کنیم . شاهو سري تکون داد و گفت -مطمئن نیستیم دایان -من میتونم شاهو نگاهی بهم انداختو گفت -میدونم که میتونی اما منم باید باشم -تو باید دنبال همایون و بیه باشی ، بهم اعتماد کن دستشو رو شونه م گذاشت و گفت -بهت اعتماد دارم -فردا میرم کیش شاهو سري تکون داد و من از اتاقش بیرون رفتم و به سمت اتاق استراحت رفتم تا براي فردا آماده باشم حالا باید از خود فرودگاه دنبالشون می رفتم و باید سرنخی از اینکه کجا هستنو پیدا می کردم و میدونستم این باید سخت باشه یعنی با وجود نهال سخت می شد . ١٣١ صبح با ستوان به سمت فرودگاه مهر آباد رفتم .ساعت 10 پرواز داشتم ، تو هواپیما فکرم مدام حول سپیده می چرخید ، باید پیداش می کردم ، نباید صدمه میدید، نمیدونستم چرا اما میدونستم ادامه ي این ماموریتو براي خودم میخوام ادامه بدم براي دل خودم وگرنه خیلی راحت میتونستم تو همون تهران بمونم چون یه پرونده ي دیگه ست اما سپیده اهرم قوي بود که باعث شه ادامه بدم وارد فرودگاه که شدم اول رفتم تا دبنال سروان شمس بگردم چون با کمکش می تونستم کارمو انجام بدم ، خوشبختانه منتظرم بود -سلام سروان -سلام سروان شمس -خب از کجا شروع کنیم ؟ -دوربینا با هم رفتیم. تموم فیلمایی که مسافراي پرواز تهران به کیش توش بودنو برام آورد -ممنون سروان -من میرم یه چیزي بیارم بخورین -ممنون اون رفت و من مشغول دیدن فیلما شدم . وقتی که رسیدیم من که از بس خسته بودم خوابیدم . نهال و نمی دونم اما صبح که بیدار شدم تو اتاق نبود ، در اتاقم قفل بود و من خیلی شیک و مجلسی تو اتاق یکی از هتل هاي کیش زندونی بودم.جز تلویزیون هیچ وسیله ي دیگه اي نبود که خودمو باهاش سرگرم کنم ، خیلی دوست داشتم از اینجا برم .کجاشو نمیدونم اما میخواستم برم ، دلم نمیخواست دیگه هیشکیو ببینم .دلم از مامان ، بابا هم گرفته بود ، اگه نهال اینقدر شبیه من نبود عمرا باور میکردم که من بچه ي مامان ، بابا نیستم .خیره بودم به تلویزیون اما فکرم اینجا نبود ، نمیدونم هر لحظه به یه چیزي فکر می کردم. یعنی دایان و بقیه دنبالم می گردن ؟ یعنی براشون مهمم که بیان دنبالم ؟ اصلا می دونن من کجام ؟ دلم می خواست به همون روزایی که با دایان پیش اون خلافکارا بودم برگردم حداقل می دونستم یکی هست که هوامو داره ، الان به خواهرم ، اصلا اعتماد نداشتم ، وقتی منو می دزده و میاره اینجا و اصلا هم نمیدونم قراره چه بلایی قراره سرم بیاره چه جوري می تونم اعتماد داشته باشم بهش ؟ دوست داشتم زودتر پیدام کنن .. خسته شده بودم ، تو این چند وقت خیلی فشار روم بود. در اتاق باز شد ١٣٢ ، حال نداشتم برگردم سمت در ،نهالم که اهال سلام و اینا نبود تو این چند ساعتی که باهاش بودم متوجه شده بودم ، اما دلم نیومد و سلام گفتم -سلام صدایی نیومد.اون بود جواب میداد ، برگشتم و بگم یه غول دیدم دروغ نگفتم ، از دیدنش تا مرز سکته رفتم ،اونم همینطور منو نگاه می کرد ، بعد چند دقیقه بالاخره زبون باز کردم و گفتم -تو..تو کی هستی ؟ نهال کجاست ؟ تکونی به خودش داد و اومد رو مبل کناریم نشست و گفت -بشین کاریت نباشه ناچار نشستم اما چشم ازش برنداشتم -خیلی شبیه همین چیزي نگفتم ، مثلا چی به این غول تشن می گفتم ؟ بازم خیره بهم بود -نهال کی میاد ؟ اینو با ترس پرسیدم -نترس ، بشین نهالم میاد ، یه کم کار داشت خواستم بشینم که گفت -یه زنگ بزن قهوه بیارن گوشی و برداشتم اما نمیدونستم باید چیکار کنم که گفت -صفرو بگیر صفر و فشار دادم و سفارش قهوه و کیک دادم و دوباره برگشتم سرجام ، به تلویزیون خیره بود و منم ناچارا به تلویزیون نگاه کردم. کمی بعد در اتاقو زدن ، خودش رفت و چند دقیقه بعد با سینی قهوه و کیک اومد و شروع کرد به خوردن و بعد بهم گفت -تو نمیخوري ؟ سرمو تکون دادم و اون مشغول خوردن شد. ١٣٣ حدود یه ساعت سر کردن با اون غول تشن ، در باز شد و نهال اومد ، با دیدنش نفس راحتی کشیدم واقعا از بودن با این مرده می ترسیدم -تو اینجا هم از خوردن دست بر نمیداري ؟ خندید و گفت -مال تو نیست که نهال ، میدونی که گشنه م بشه ممکن تو رو بخورم و دوباره خندید اما نهال گفت -برو ننه تو بخور که غول تشن خفه شد ، معلوم بود چیزي نمیتونه بگه نهال رو بهم گفت -اتفاقی که نیوفتاد ؟ سرمو تکون دادم که گفت -خوبه ورفت سمت حموم از حموم که بیرون اومد ، در حالی که موهاشو با حوله خشک می کرد گفت -زیاد کیش نمیمونیم بعدش سه تایی میریم -کجا ؟ برگشت و نگاهی بهم کرد و چیزي نگفت اما رو به اون غول تشن گفت -جابر کارا رو ردیف کردم ، فردا لنج میاد غول تشن که الان می دونستم اسمش جابر سري تکون داد و گفت -مطمئنی نمیخواي از راه هوایی بري ؟ -مطمئنم.. ساشا بهم اعتماد کرده جابر چیزي نگفت و بعد از جاش بلند شد و گفت -ساعت 2 میام دنبالتون -خوبه ١٣٤ جابر رفت و من هنوز به این فکر می کردم که قراره کجا بریم ؟ -چیزي پیدا نشد سروان ؟ سرمو بلند کردم و نگاهی به سروان شمس انداختم و گفتم -نه -بیاین یه چیزي بخورین -ممنون میل ندارم چیزي نگفت و من به فیلما نگاه کردم. مطمئنم اینجا اومدن اما چرا نمیشه پیدا شون کنم ؟ ذهنم درگیر بود و همینطور به فلما هم نگاه می کردم ، یعنی کدوم یکی از این آدماست ؟ یه دختري که یه لباس تقریباباز پوشیده بود توجهمو جلب کرد ، خیلی هم رنگش شاد بود ، یه کم فیلمو عقب جلو کردم و بعد تصویرشو جلوتر آوردم ، خودش بود اما رنگ موهاش و آرایشش خیلی فرق داشت . رو به سروان شمس گفتم -خودشه جلو اوم و نگاهی به عکس انداخت و گفت -خیلی خب الان از عکسش پرینت میگیرم سري تکون دادم و گوشیم برداشتم و به شاهو زنگ زدم -سلام -سلام پسر ، کجایی تو ؟ -ببخشید یادم رفت گوشیمو روشن کنم ، پیداش کردم -خوبه -حالا باید جایی که رفته رو پیدا کنیم عکسشو شمس بهم داد که شاهو گفت -باشه ، کاري داشتی بگو هماهن کنم -باشه -خدانگهدارت باشه دایان ١٣٥ گوشیو خاموش کردم و همراه شمس به بیرون فرودگاه رفتیم و اون عکس و به تک تک راننده ها نشون داد ، بعد چند دقیقه اي برگشت و گفت -اینا نبردنشون ، دو تا دیگه از راننده ها موندن ، بذا بیان ازشون میپرسم تو همن لحظه یه ماشین دیگه اومد و شممس رفت سمتش ، یه پسر جوون بود و شمس بعد چند دقیقه حرف زدن اومد سمتمو گفت -همین برده اونا رو -کجا برده ؟ -نگفته ، میتونیم باهاش بریم عکسو گرفتمو گفتم -ممنون من خودم میرم ، از همکاریتون ممنونم سروان -وظیفه ست سروان رحیمی با هم دست دادیم و من همراه اون پسر جوون راهی شدم -دو نفر بودن درسته ؟ نگاهی بهم انداخت و گفت -بله چیزي نگفتم که گفت -شما چرا دنبالشونین ؟ نگاهی بهش انداختم که گفت -آهان نباید بگین حتما جلو هتل نگه داشت و کرایه شو حساب کردم و رفتم داخل هتل -سلام خانمی که مسئول بود برگشت سمتمو گفت -بفرمایید عکسو سمتش گرفتم و گفتم -این خانم دیشب به هتل شما اومدن ؟ ١٣٦ نگاهی به عکس انداخت و بعد نگاهی بهم انداخت و گفت -بله ، چطور ؟ -خوبه . کدوم اتاق هستن ؟ -ببخشید من نمی تونم اینو بهتون بگم ، برام مسئولیت داره کارتمو از تو جیبم بیرون اوردم و سمتش گرفتم و گفتم -سروان رحیمی هستم از دایره ي مبارزه با مواد مخدر ، حالا بفرمایید کدوم اتاق هستن ؟ با ترس گفت -باشه الان بعد چند دقیقه گفت -اتاق 212 هستن -خوبه خواستم برم که برگشتم و گفتم -هیچی از این موضوع به کسی نمیگین ، وگرنه براتون گرون تموم میشه سري تکون داد و من بدون هیچ حرفی سمت آسانسور رفتم. نهال خواب بود. نمی دونم شایدم نبود. نمی تونستم تو این مدت بفهمم دقیقا داره چیکار میکنه ؟ منم رو مبل نشسته بودم و فکر میکردم که آخرش چی میشه ؟ منو کجا قراره ببرن ؟ چرا منو میخوان ببرن اصلا ؟ به چه دردشون می خورم آخه ؟ دلم براي مامان تنگ شده بود .زیاد ! حیف نهال که نتونسته بود حس اینکه یه خانواده ي خوب داشته باشه رو درك نرکده ، حیف! اي کاش یه خانواده خوب داتیم تا الان اینجا سگردون نبودیم . که یکیمون اینقدر بد نشه ، که اینقدر حالم بد نباشه. صداي در افکاردرهم برهمو کنار زد ، نگاهی به نهال انداختم ، تکونی نخورد. ناچارا بلند شدم و سمت در رفتم. در وباز کردم و به خدمتکاري که بیرون در یه ظرف دستش بود خیره شدم -بفرمایید -این براي شماست با تعجب بهش خیره شدم. -این چیه ؟ ١٣٧ -خانم سپیده این کیک و سفارش دادن با تعجب خیره شدم بهش ، من که چیزي و سفارش نداده بودم. -براي منه ؟ سري تکون داد و من کیک و ازش گرفتم اما قبلش برگه اي رو دستم داد و رفت. به مسیر رفتنش نگاه کردم ، این چی بود ؟ نگاهی به داخل انداختم ،نهال هنوز خواب بود. برگه رو باز کردم -دایان هستم. من تو هتلم. منتظر باش میام دنبالت برگه رو زیرو رو کردم فقط همین بود توش ، دایان.. دایان اینجا بود. اومده بود دنبالم ، از خوشحالی نمیدونستم باید چیکار کنم ؟ -اونجا چیکار میکنی سپیده ؟ برگه رو تو دستم مچاله کردم و برگشتم سمتش موهاش پخش و پلا رو صورتش بود و با چشماي پف کرده بهم خیره بود -برام کیکی و که سفارش داده بودم و اوردن -کیک ؟ و به دستم خیره موند -آره .. هوس کیک کرده بودم. بهشون گفتم برام بیارن که آوردن آهانی گفت و بعدش ادامه داد -در وببند بیا تو بعدم سمت دستشویی رفتو من فرصتو مناسب دیدمو برگه رو پاره کردم و از پنجره به بیرون پرت کردم.دل تو دلم نبود. یعنی دایان اومده بود دنبالم ؟ خیلی خوشحال شدم. اصلا فکرشم نمی کردم که پیدام کنن نهال از دستشویی بیرون اومد و گفت -چرا کیکتو نخوردي ؟ مگه گشنه ت نبود ؟ -چ ..چرا ؟ منتظر بودم تو بیاي با هم بخوریم -من گرسنه م نیست . در ضمن یه ساعت دیگه میریم شام چیزي نگفتم و ناچار کیکو برداشتم وبرشی ازش خوردم . نهالم با لب تابش ور میرفت . کمی بعد بلند شد و گفت ١٣٨ -پاشو آماده شو بریم لابی براي شام سري تکون دادم و سمت مانتو م رفتمو پوشیدمش ، شالمم سرم کردم و نگاهی به نهال انداختم که مشغول نگاه کردن خودش تو آینه بود.برگشت سمتمو گفت -بیا دنبالش از اتاق بیرون رفتم. این ورو اون ور و نگاه می کردم بلکه دایان و ببینم اما نمیدیدمش . تو آسانسور رفتیم.از آسانسور بیرون اومدیم و به سمت لابی رفتیم. و بعدش به سمت سالن غذاخوري رفتیم. رو یکی از میزاي نزدك پنجره نشستیم. نهال منو رو برداشت و دید من کاري میکنم گفت -منوبردار یه چیزي سفارش بده دست بردم و منو رو برداشتم و کمی بعد گارسون اومد و غذاهامونو سفارش دادیم. اما هنوز فکرم سمت دایان بود.یعنی کجا بود ؟ چرا نمیومد دنبالم ؟ بازم کل سالن غذاخوریو دنبالش گشتم امانبود ، مثل اینکه خیلی تابلو بودم چون نهال گفت -دنبال کسی میگردي ؟ هول شدم، سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم و گفتم -نه..نه فقط اینجا خیلی قشنگه ، میخوام همه جاشو ببینم .. واسه همینه نهال سري تکون داد و مشغول خودن غذاش شد. غذا خوردیم و به اتاقمون برگشتیم و خبري ازدایان نشد.باید میخوابیدیم چون ساعت 1 باید از هتل بیرون می رفتیم و من دلشوره داشتم. اینکه اتفاقی این وسط نیفته .. منتظر یه فرصت مناسب بودم. هم باید سپیده رو نجات میدادم و هم اینکه نهال دستگیر میکردم . نمیدونستم قراره چیکار کنن ؟ اصلا تا کی قراره تو این هتل بمونن اتاق رو به رویی اونا رو گرفته بودم و از چشمی در رفت و آمدشونو چک می کردم . بعد شام دیگه از اتاقشون بیرون نیومدن و منم گفتم دیگه نمیان بیرون رو تخت دراز کشیدم و به این که باید چیکار کنم فکر یکردم. تو این فکرا بودم که صداي دري توجه مو جلب کرد. سریع از تخت پایین اومدم وسمت در رفتم. در اتاقشون باز شده بود و بعد چند دقیقه یه مرد قوي هیکل با سپیده و نهال از اتاق بیرون اومدن.نمیدونستم دقیقا کدوم نهالو کدوم سپیده ، و این کارو برام سخت کرده بود اونا دنبال اون مرد رفتن و منم از اتاق بیرون رفتم و دنبالشون رفتم. ١٣٩ از هتل که بیرون رفتن سوارتاکسی شدن و منم ماشینیو که کرایه کرده بودم سوار شدم و دنبالشون رفتم.بعد یه ربع به اسکله رسیدن و از ماشین پیاده شدن ، اون مرده رفت و اونا منتظرش موندن ، دیگه شکی نداشتم که میخوان از مرز رد بشن ، لنجی نزدکشون بود که اون مرد داخل اون رفته بود. باید راهی پیدا می کردم که سپیده رو نجات بدم. اما چیزي به ذهنم نمی رسید. مرده برگشت و سپیده و نهال باهاش داخل لنج شدن. کسی اون اطراف نبود.فرصتو غنیمت شمردم و دنبالشون رفتم اما طوري که دیده نشم.مرده به عربی چیزي به یکی از مردایی که اونجا بود گفت و پولی بهش داد و برگشت سمت سپیده و نهال ، صدش واضح نبود اما مشخص بود که داره یه چیزایی رو توضح میده و اونا گوش میدن بعدم از لنج پیاده شد و من همچنان گوشه اي مخفی شده بودم. بایدتا آخرش میرفتم ، میدونستم اگه به شاهو می گفتم ، میخواست که برگردم ، براي همین پیامکی با این مضمون به شاهو زدم -من تو لنجم. دارن از مرز رد میشم.دنبالشون میرم.جاي امنی رسیدم زنگ میزنم. فرستادم و گوشیمو خاموش کردم و تو جیبم گذاشتم. حالا باید یه سروگوشی آب میدادم. باید میفهمیدم اینجا چه خبره آروم خواستم به سمتی که بقیه هستن برم اما یه نفر داشت سمتم می اومد. اینجوري نمی شد باید لباسم شبیه اونا می بود. یه کم اطرافو نگاه کردم. بقچه اي نظرمو جلب کرد. بازش کردم و چفیه و لباسی رو که میخواستم برداشتم و رو لباسم پوشیدم ، حال می تونستم تو جمعین برم. رو لنج آدماي زیادي بودن که بیشترشون مرد بودن و یه چند تایی زن و به نظر نمی اومد که قاچاقی بخوان برن ، پس حتم یه جایی مخفیشون می کنن ، مسلما یه جا ساز براي آدمایی که قاچاقی میرن دارن ، از ان پوششم براي رد شدن از مرز آّي استفاده ي کنن داشتم راه می رفتم که پام به قسمتی برخورد کرد، یه در مخفی بود که به پایین لنج راه داشت .اطرافو نگاه کردم ، دو ، سه نفري اونجا بودن و معلوم بود از این در ماقبت میکنن ، پس فعلا نمی تونستم کاري بکنم نزدیک در نشستم و منتظر فرصتی بودم تا بتونم پایین برم و ببینم چه خبره اونجا .. هنوز یه ساعتی از راه افتادن لنج نمی گذشت ، منم تو ذهنم دنبال راهی میگشتم که به پایین برم.تو همین حین صدایی اومد و قسمت پشتی لنج شلوغ شد. همه به اون سمت رفتن و من لبخندي روي لبم اومد ، فرصت مناسبی بود. سریع در وباز کردم و رفتم داخل ، از پله هایی که اونجا بود رفتم به قسمت پایین لنج ، یه در چوبی بود که روش قفل داشت ، لعنتی حالا باید چیکار میکردم؟ باهاش کلنجار رفتم اما فایده اي نداشت ، دوباره برگشتم بال و آروم در وباز کردم و روي لنج رفتم ،هنوز سرو صدا بود. یکی از اون محافظاي در نزدیک در بود ١٤٠ اما حواسش اصلا به در نبود بلکه به دعوا بود نزدیکش شدم و نگاهی به دستش انداختم ، کلید تو دستش بود . سرش اونور بود. ضربه اي به گیجگاهش زدم و افتاد رو زمین ، کلید و برداشتم و سریع بدون اینکه وقت و هدر بدم دوباره رفتم پایین. از اینجا بدم می اومد.نهال بیخیال واسه خودش با گوشیش بازي می کرد اما من حال و حوصله نداشتم. اینجا دلم می گرفت. جز ما دو نفر حدود ده نفر دیگه هم تو این اتاقک نمور بودن و هر کدومشون مشغول یه کاري بودن.. بیشترشون دختر بودن و دو سه تا هم پسر جوون بودن ، اصلا نمی دونستم براي چی نهال منومیبره دبی .. اینم از حرفایی که با جابر می زد فهمیدم. فقط دعا دعا می کردم که دسان بیاد کمکم ، دیگه نمیتونستم تحمل کنم .در با صداي بدي باز شد و همه سرشون سمت در رفت ،یه مرد قد بلند با یه لباس سفید و چفی اومد داخل اون اتاقک نمور و دم در وایستاد و سرشو این ور و اون ور چرخوند و رو منو نهال ثابت موند . نهالم بهش نگاه می کرد -چته ؟ چیکار داري ؟ چیزي نگفت و به سمت ما اومد و نگاهی به نهال انداخت و نگاهی به من اندخت و رو بهم با زبان انگلیسی گفت -باید ببرممت بالا ابروهام بالا رفت، این صداي دایان بود. مطمئنم صداي دایان بود . نهال عصبی گفت -براي چی ؟ -رئیس باید ببینتش -چرا اینو ؟ ما این قرارو نذاشته بودیم. نباید دبه کنین -همین که گفتم نهال پا شد و خواست به سمتش حمله ور بشه که دایان دستشو رو هوا گرفت و گفت -بشین نهال با حرص نگاش کرد و گفت -منم میام -رئیس باید باهاش تنا حرف بزنه ١٤١ -میام دایان سري تکون داد و گفت -بیاین بیرون از اتاقک که بیرون رفتیم ،دایان با یه حرکت زد تو سر نهال و رو هوا گرفتش و گوشه اي نشوندش منم هینی گفتم و اما جلوي دهنمو گرفتم و بعد که دایان برگشت سمتم گفتم -کشتیش -نه زنده ست چفیه رو از رو صورتش برداشت لبخندي رو لبم نقش بست بالاخره اومده بود دنبالم -خوبی ؟ سرمو تکون دادم -سپیده میدونی چرا داره با خودش میبردت دبی ؟ -نه نمیدونم برگشت سمتشو گفت -باید ازش دورت کنم اما اینجا نمی تونم ،اگه بفهمن من اینجام نمی دونم چه اتفاقی میوفته -من میخوام برگردم -باید تا دبی صبر کنیم ، میام پیشت -اما چه جوري ؟ -کاري به این کارا نداشته باش ، الانم باید برگردین تو اتاقک ، منم میام پیشت . خب ؟ سري تکون دادم و نگاهی به نهال انداختم دایان درو باز کرد و من رفتم داخل و بعدش نهال و داخل آورد و بعدم نگاهی بهم انداختو رفت. دلم میخواست پیشم باشه ، قول داده حتما میاد میدونم که میاد.نهال کم کم بهوش اومد و گفت -من کجام ؟ -تو اتاقکیم نگاهی انداخت و گفت ١٤٢ -اون کجاست ؟ -نمیدونم بیهوش شدي براي همین ما رو برگردوند دستشو رو سرش گذاشت و گفت -عوضی.. ولی فک کنم کار اون بوده من شونه مو بالا انداختم و به این فکر کردم که دایان باید زودتر بیاد اینجا .. دوست داشتم که بیاد بالا که رفتم ، لباسمو از تنم در آوردم و گوشه اي پرت کردم و کلیدم آروم کنار اونی که به سرش زده بودمو هنوز بهوش نیومده بود انداختم . رفتم ئنبال اون مردي که سپیده و نهال و میخواست قاچاقی رد کنه -سلام برگشت سمتمو با لهجه ي عربی گفت -سلام -میخوام از مرز رد شم نگاهی بهم انداخت و گفت -خلافکاري ؟ -هییی نام کرد که گفتم -تحت تعقیبم . من باید برم اون ور ذستی به ریشش کشید و برگشت و رو به یکی به عربی چیزي گفت که اون پسره اومد سمتمو گفت -باهام بیا دنبالش رفتم ، به سمت همون اتاقک رفت و رو بهم گفت -بیا پاینن -پولی چیزي نمخواین ازم ؟ -چرا ؟ باید نصفشو الان بدي و بقیه شو وقتی رسیدي ساعتمو از دستم درآوردم و گفتم -فعلا اینو بگیر . من اونور بقیه شو میدم ازم گرفت و در وباز کرد و داخل رفتم ١٤٣ نهال و سپیده دقیقا رو به روي در بود. سپیده با دیدنم لبخندي زد و نهال اما بی تفاوت نگاهی انداخت و دوباره سرشو تو گوشیش کرد.رفتم دقیقا رو به روشون نشستم و به دیوار تکیه زدم. اون پسره هم در و بست و رفت. میدونستم زیاد نمونده ..اول قرار بود تو یکی از جزیره ها توقف کنن و مسافرارو پیاده کنن و بعد برن سمت دبی به زمین خیره بودم و دنبال راهی می گشتم تا بتونم به راحتی سپیده رو نجات بدم و نهالم دستگیر کنم .یاد شاهو افتادم. گوشیمو از تو جیبم بیرون آوردم. روشنش کردم. 30 تا میس کال از شاهو داشتم و چند تا پیام که نرم و اینا لبخندي زدم و براش نوشتم : تو لنجم.نزدیک مرز آبی با دبی ، اگه میخواي خفه م کنی بیا دنبالم واسمایل خنده گذاشتم و فرستادم.بعدم جی پی اس گوشیو روشن کردم و سرچ کردم تتا بفهمم دقیقا کجا هستیم. بعد چند دقیقه متوجه شدم که نزدیک مرز دبی هستیم. بچه ها اگه زود برسن خیلی خوب میشه ولی باید زودتر خبرشون می کردم. میدونم که دست شاهو بهم برسه حسابم با کرام الکاتبین .. باز لبخندي زدم و سرمو بلند کردم و به سپیده نگاهی انداختم ، سرش رو شونه ي نهال بود و چشاشو بسته بود. این دو تا خواهر خیلی شبیه هم بودن اما معصومیتی که تو صورت سپیده بود تو صورت نهال پیدا نمی شد و همینم بود که من متوجه شدم کدوشمون سپیده ست البته رنگ موهاشم فرق داشت ولی خب رنگ مو یه نوع ریسک بود چون میتونست براي سپیده هم اون رنگ باشه اما به هر حال الان دیگه میدونم کدومشونه توقف لنج و حس کردیم ، میدونستم دارن مسافرا رو پیاده می کردن ، باید منتظر می موندم تا شاهو برسه ، گوشیم ویبره رفت ، پیامی از شاهو بود. -ردتونو زدیم. تو راهیم. فاتحه تو بخون مردك سرخود لبخندي رو لبام نقش بست. به هر حال میومدن و ابن بهترین خبر بود . چشامو باز کردم و نگاهی به اطرافم انداختم .بیشتر دختر پسرا خواب بودن . اما دایان با گوشیش ور می رفت.نمیدونستم میخواد چیکار کنه و اصلا چه نقشه ي داره.نهالم لپ تابشو بیرون آورده بود و نمیدونستم داره چیکار میکنه.خیره به دایان شدم و به این فکرکردم که چقدر خوبه یکی اومده از این خطر نجاتت بده و حس کردم چقدر خوشحالم که اون آدم دایان نه کسی دیگه ایو این نمیدونم چرا خوشحالم میکرد اما خوب بود دیگه در باز شد و دایان برگشت ومنم سرمو به سمت در گرفتم .یکی اومد داخل وفگت -سریع بیاین بیرون ١٤٤ همه با تعجب خیره بودن که اون پسره با صداي بلندتري حرفشو تکرار کرد. همه بلند شدیم.نهال دستمو گرفت و گفت از کنارم جم نمی خوري فهمیدي ؟ سرمو تکوندادم و همراه نهال بیرون رفتم. دیدم که دایانم پشت سرمون اومد. بالا رفتیم شده بود مثل جنگا ، چند نفري با اسلحه درگیر بودتن. پس پلیسا اومده بودن .نهال اسلحه اي رو از کیفش بیرون اورد و دستمو کرفت و گفت -با من بیا حواسم بود که دایان پشتمونه ، ترسیده بودم اما وقتی دایان بود زیاد حسش نمی کردم دایان تو گوشم گفت -الان میریم از اینجا فقط یه کم ازش فاصله بگیر سري تکون دادم و وقتی داشتیم به یه سمت دیگه اي می رفتیم. دستمو از دستش جدا کردم و خودمو رو زمین انداختم. دایان اومد کنارمو دستمو گرفت و منو به سمت دیگه اي برد . نزدیک لبه ي لنج بهم گفت بمم پایین -از چی ؟ تو اون سرو صدا به زور صداشو می شنیدم -از لنج دیگه..یه نردبون اینجاست دیدمش خواستم برم که بهش گفتم -تو نمیاي ؟ -باید نهالو پیدا کنم نگاهی بهش انداختمو حین پایین رفتن لبخندي بهم زد و فت . منم سریع رفتم پایین .قایقی اونجا بود که توش چند نفر بودن قایقو روشن کردن و از لنج دور شدیم . از دور شبیه جنگ بود. فقط نور بود و صدا و من دلم از همیشه بیشتر می خواست که دایان پیشم بیاد . 6 ماه بعد -واي سپید چه خ.شمل شدي تو دختر .. واي عالی شدي .بوس بوس چ غره اي به تارا رفتم و گفتم ١٤٥ -مسخره بازي درنیار جون من تارا ، میزنم لت و پارت می کنما خندید و گفت -بایدم اینکارو کنی ..کیو کیو خندیدم و گفتم -کوفت -ولی خداییش راست میگم.کیو کیو -درد کیو کیو خواستم بزنم تو سرش که تو همین لحظه مامان سر رسید و گفت -سپیده ؟؟ چیکار میکنی دختر ؟ زشته به خدا .. خیر سرت امشب داري ازدواج میکنیا برگشتم سمت مامان و گفتم -همش تقصیر این تاراست.. رو اعصابه چشم غره اي بهم رفت و گفت -نیست که تو نیسیتی ؟ تارا با صداي بلندي خندید و گفت -لایک داري خاله جون مامان سریع اومد سمتمو گفت -ماشالا مثل ماه شدي دخترم ، قطره اشکی از گوشه ي چشمش پایین اومد و گفت -از دستمون که ناراحت نیستی ؟ لبخندي زدم و گفتم -مامان این چندمین باریه که داري اینو میگی .. به خدا حتی یه لحظه هم ناراحت نشدم.شما برام بهترین بودین وگرنه شاید منم می شدم یکی مثل نهال یا شایدم بدتر بغلم کرد ومنم تو بغلش گم شدم . -عه مامان ؟ سحراومد تو گفت -چرا نمیاین ؟ آقا داماد زیر پاش علف سبز شد ١٤٦ لبخندي زدم و به خواهرم که عین مه شده بود نگاهی انداختم و گفتم -میایم مامان بوسم کرد و گفت -خوشبخت بشی از آرایشگاه که بیرون اومدم با اون شنل جلوي پامو به زور میدیدم ، یه کم که جلو تر رفتم .یه کفش مردونه ي ورنی جلو پاهام بود سلامی به زور کردم که گفت -سلام خانم خوشگله منم سریع گفتم -از کجا میدونی خوشگل شدم ؟ -خو دیدمت که دختر خوب خنددیم و گفتم -عه آره ها راست میگی دستشو سمتم گرفت و گفت -بیا بریم دستشو گرفتم و سوار ماشین شدم نمیدونم چه حسی داشتم. شاید خوشحال شاید ناراحت اما بیشترش شادي بود . دلم نمیخواست ازش جدابشم. یاد چند ماه پیش افتادم ، بعد رفتنم از اون لنج و بردنم به کیش .. حدود یه رو هیچ خبري نبود. بعدم که با مسیحا رفتیم تهران و دو روز بعدش بهم خبر دادن که نهالو دستگیر کردن اما از دایان چیزي نمی گفتن و من حالم خیلی بد بود .اونقدر بد که رفتم خونه ي مسیحا ، تو بغل مامنش کلی گریه کردم و همینطور تو بغل شادان آخرشم آقا بهرام بهم گفت که دایان تیر خورده و بیمارستانه واي که حالم بدتر شد . هر روز بیمارستان بودم. تیر به نزدیک قلبش خورده بود. چون لباس ضد گلوله نپوشیده بود. هر روز بدتر از دیروز می رفتم بیمارستان.مامانشم اونجا بود . برام از ایان می گفت اینکه چقدر مهربونه اینکه پدرشو ندیده ١٤٧ اینکه پدرش شهید شده ، این که همیشه دلش می خواست به مردم کمک کنه و بعد رفتن داشنگاه رفته و عضو نیروي انتظامی شده و خیلی چیزاي دیگه ، دایان خیلی برام بزرگ شد بزرگتر از اون چیزي که قبل این بود . یه بار نزدیک بود دایان و از دست بدیم اما برگشت و من از خدا خواستم که برگرده که اگه برگرده خودم همیشه مواظبشم. برگشت روز بعدش برگشت و من خوشحال و همه خوشحال شدن . بعد اونم یه کم طول کشید تا خوب شه . من کارمو تو بانک دوباره شروع کردم و منتظربودم که دایانم برگرده و بعد یه ماه برگشت ومن خوشحال بودم. همه خوشحال بودن . دوسش داشتن و من نمیدونم .. درست دو ماه پیش بود. یه روز تو راه برگشت ماشینش کنارم وایستاد گفت -افتخار نمیدین خانم ؟ من لبحند زنان سوار ماشینش شدم.گفت مامانش کلی ازم تعریف کرده ومن لبخندم پرنگ تر شد. ازم تشکرکرد به خاطر این همه که نگرانش بودم اما من باید تشکر میکردم و تشکرم کردم . اما به همی جا ختم نشد و بهم شوك وارد کرد اینکه گفت دوست داره لحظه هاي زندگیشو باهام شریک شه اینکه دوست داره پیشم باشه اینکه میخواد بقیه ي زندگیش با من باشه و در آخرش ازم خواستگاري کرد من شوکه شدم خجالت کشیدم سرمو پایین گرفتم ازش فرصت خواستم بعدش همه چیز سریع پیش رفت هفته ي بعدش عقد کردیم و الانم روز عروسیمونه و من واقعا خوشحالم که دایان شد سهمم و میدونم دایانم خوشحاله دوست داشتم نهالم باشه تنها خواهرم اما اون اونقدر تو بدیهاش غرق شده بود که ندید . دادگاش دو ماه یگه ست ، خودش خواست که اینطور شه ، خودش به خودش کمکی نکرد و من فقط براش امرزش میخوام . همین دست دایان رو دستم قرار گرفت و گفت ١٤٨ -بریم پایین ؟ لبخندي زدم اما اون که نمیدید تو آتلیه شنلمو برداشتم دایان پشت سرم بود برگشتمو تا منو دید چشاش عین دو تا توپ شد -زشت شدم ؟ بعد چند لحظه گفت -زشت ؟ تو عروسک منی دختر .. فقط نمیدونم چطور باید تاب بیارم.همیشه پیشم میمونی نه ؟ لبخندي زدم و سرمو تکون ادم. نزدیکم اومد و سرمو تو بغلش گرفت می دونم زندگیم باهاش خوب میشه میدونم و میخوام دایان بهترینمو منم میشم بهترینش 13:07 ساعت جمعه-94/6/13- پایان

 




:: موضوعات مرتبط: دانلود کتاب , رمان , ,
:: برچسب‌ها: 98ia, android, apk, epub, iphone, jar, Java, PDF, آندروید, آیفون, اندروید, ایفون, جاوا, داستان, داستان ایرانی, داستان عاشقانه, دانلود, دانلود رایگان رمان, دانلود رایگان رمان پنج شنبه, دانلود رایگان کتاب, دانلود رمان, دانلود رمان pdf, دانلود رمان الکترونیکی, دانلود رمان اندروید, دانلود رمان ایرانی, دانلود رمان برای اندروید, دانلود رمان عاشقانه, دانلود رمان عاشقانه ایرانی, دانلود رمان پنج شنبه, دانلود رمان پنج شنبه کامل, دانلود پنج شنبه, دانلود پنج شنبه pdf, دانلود پنج شنبه اندروید, دانلود پنج شنبه موبایل, دانلود پنج شنبه کامل, دانلود کتاب اندروید, دانلود کتاب ایرانی, دانلود کتاب ایرانی عاشقانه, دانلود کتاب برای اندروید, دانلود کتاب داستان, دانلود کتاب رایگان, دانلود کتاب رمان, دانلود کتاب رمان ایرانی, دانلود کتاب عاشقانه, دانلود کتاب موبایل, دانلود کتاب پنج شنبه, رمان, رمان pdf, رمان اندروید, رمان ایرانی, رمان برای اندروید, رمان جدید, رمان عاشقانه, رمان عاشقانه جدید, رمان پنج شنبه, رمان پنج شنبه موبایل, رمان پنج شنبه کامل, رمانی ایرانی, نود و هشتیا, نودهشتیا, نودوهستیا, نوشته کاربر نجمن, نوشته کاربر نودهشتیا, پرنیان, پنج شنبه, پنج شنبه کامل, پی دی اف, کتاب, کتاب آندروید, کتاب آیفون, کتاب اندروید, کتاب برای اندروید, کتاب برای موبایل, کتاب رمان ایرانی, کتاب مخصوص موبایل, کتاب موبایل, کتاب پنج شنبه, کتابچه ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: